تاریخ و سینمامطالعات سینمایی

تأملاتی بر روانکاوی جنگ و سینما

نکات برگزیده مطلب
  • نویسنده: علی جلالی

اینشتین در سال ۱۹۳۲ در نامه‌ای سرگشاده به فروید، از او می‌پرسد چطور می‌شود فاجعۀ جنگ را از سر بشریت دور کرد؟

فروید مدتی بعد جوابی مفصل و ناامید کننده به اینشتین می‌دهد.

در بخشی از نامۀ او که مستقیما دربارۀ جنگ است، می‌خوانیم بسیار اتفاق افتاده که برای برقراری صلح، جنگ امری اجتناب‌ناپذیر بوده است و بعضی جنگ‌های بزرگ، از درگیری‌های پایان‌ناپذیر و جنگ‌های متناوب و کوچک بعدی جلوگیری کرده است. پس جنگ همیشه برای صلح بد نیست.

او در بخش بعدی روشن می‌سازد که دو دسته غریزۀ اصلی در بدن هر انسان وجود دارد: غریزۀ جنسی که هدفش صیانت نفس و گسترش زندگی است و غریزۀ تخریب که هدفش ایجاد مرگ است. به همین دلیل، انسان به شکل سرشتی به همان اندازه که به ارضای غریزۀ جنسی محتاج است، میل به تخریب و پرخاشگری دارد و بدین جهت نمی‌توان جامعۀ بشری را بدون تبعات این غریزه متصور بود. در ضمن، در هر کشور، همواره با استفاده از ایده‌ای کلان بین مردم، همذات‌پنداری و اتحاد ایجاد می‌شود. به این ترتیب آحاد آن ملت نمی‌توانند به هم آسیبی برسانند و این باعث انباشت غیرقابل‌تحمل غریزۀ تخریب می‌گردد. پس سلامت روانی جامعه در گروی تخلیۀ مقطعیِ این غریزه است. برای این عمل حیاتی، نیاز به تعریف «دیگری» یا یک «بیگانه» وجود دارد. آن‌ها همان ملل دیگر هستند‌. به این ترتیب، کشورها برای ادامۀ حیات مجبورند در مقطعی وارد جنگ با بیگانگان شوند تا غریزۀ مرگ ملی، ارضاء و آرام شود.

فروید در پایان نامه، خطاب به اینشتین می‌گوید: اما چرا من و شما این اندازه از جنگ وحشت‌زده می‌شویم در حالی که امریست بسیار طبیعی؟ 

و خود پاسخ می‌دهد: چون تمدن با سرکوب غرایز بشری خصوصاً درونی کردن خشونت به وجود آمد و این مسئله باعث شد انسان دچار استحالۀ اندامی‌ گردد و دیگر نتواند مانند نیاکان خود از بسیاری چیزها لذت ببرد؛ از جمله از خشونت، ویرانی و جنگ.

این لذت‌های باستانی امروز در انسان اشمئزاز ایجاد می‌کند؛ مانند استشمام بوهای ناخوشایند که در دورۀ پیشاتمدنی برای انسان‌ها هیچ نفرتی ایجاد نمی‌کرد، همچنان که برای گاوها در طویله همین‌طور است، اما امروز در تضاد با زیباشناسی انسانی است. به این ترتیب انسان نه به شکل آگاهانه، بلکه به صورت فیزیولوژیک، موجودی زیبایی‌شناس و صلح‌طلب شده است.

نهایتاً در نامۀ فروید چنین آمده است که اگر آموزه‌ای فلسفی یا اخلاقی ادعا کند روزی، زمین بدون جنگ خواهد بود و بالاخره زندگی در ملاطفت و تضاد منافع، مثلاً آن‌طور که بولشویک‌ها می‌گویند، ایجاد خواهد شد، امید واهی و باطلی به بشریت داده است.

از مجموع کلمات او خطاب به اینشتین درمی‌یابیم که فروید آنچه اتوپیا یا مدینۀ فاضله گفته می‌شد را ناکجاآباد می‌دانست. او می‌گفت: «تاریخ چقدر باید جنگ و درگیری را در خود جای دهد تا انسان بفهمد تقدیرش جنگ است نه صلح؟» این نشان می‌دهد برای انسان منزجر از جنگ، چنان تاریخ رنج‌بار است که آرزوی صلح جاودان را به جای واقعیت باور کرده است‌.

انحرافات جنسی در تاریخ هر انسان می‌تواند به سه سرنوشت منتهی شود:

۱. انحراف مستقیماً از کودکی به بزرگ‌سالی منتقل می‌شود و شخص به صورت یک منحرف جنسی دائمی ‌در می‌آید. مانند فتیشیسم و…

۲. انحراف پس از بلوغ ناگهان به شکل ناقص سرکوب می‌شود و به این علت تبدیل به یک روان‌رنجوری می‌گردد؛ مانند وسواس یا فوبیا یا…

۳. به دلیل ویژگی‌های روانی و تربیتی شخص، انحراف دچار والایش گشته و بدل به استعدادی منحصر‌به‌فرد می‌گردد که می‌تواند شخص را موفق به آفرینش پدیده‌ای تمدن ساز کند.

یکی از برجسته‌ترین این والایش‌ها، هنر است. هنر سینما نیز رفعت یافتۀ یک انحراف جنسی است. احتمالاً انحرافی که به نگاه کردن مربوط است؛ مانند دید زدن. در این حالت، فیلم‌ساز در حال دید زدن همه چیز است، اما دید زدنی جنسی‌زدوده و والا. در یک لحظه او تمایل پیدا می‌کند دورنمایی که دیده است را بازسازی کند. می‌توان حدس زد به این دلیل که آن تصویر، او را دچار التذاذی کرده که وی قصد تثبیت و جاودانه کردنش را نموده است. بازسازی منظره اما نه دقیقاً به همان شکل که در بیرون وجود دارد بلکه آن‌گونه که او آرزو دارد باشد، اتفاق خواهد افتاد.

در اسطورۀ پیگمالیون نیز او مجسمۀ زنی را می‌سازد که به‌قدری زیباست که عاشقش می‌شود؛ پس به درگاه خدایان دعا می‌کند که مجسمه جان بگیرد تا بتواند به وصال وی برسد و دعایش نیز مستجاب می‌شود. این اسطوره نشان می‌دهد رابطۀ هنرمند و اثرش لذت‌جویانه و جنسی است و هنرمند تحت‌تأثیر ادراک زیبایی قراردارد. مطلب تا اینجا قابل‌ درک است.

اما اگر یک فیلم‌ساز شاهکاری بسازد مثلاً با این موضوع منزجر کننده: جنازه‌هایی تکه تکه از عفونت؛ میل به چه چیز او را به خلق چنین اثری کشانده است؟ چطور می‌شود از زشتی، زیبایی آفرید؟ چرا که اثر هنری، امری زیبا تلقی می‌گردد.

چطور کسی عاشق بازسازی و نمایش مرگ و تحقیر انسان‌هاست؟ چرا سینمای جنگ تحسین می‌شود و این اندازه تماشاگر دارد؟ چرا دیدن این فیلم‌ها مانند برخورد با هر اثر هنری انسان را غرق در لذت می‌کند؟

فیلم روبان سفید یک نمونه از سینمای جنگ است؛ روستایی آلمانی‌زبان که در آن دائم جنایات رخ می‌دهند و تبهکاران هیچوقت معرفی نمی‌شوند. در سکانس آخر می‌فهمیم آلمانی‌زبان‌ها جنگ جهانی اول را شروع کرده‌اند.

این زمان چیزی را درمی‌یابیم؛ در فیلم می‌شد حدس زد جرم‌های مختلف را اشخاص متفاوت انجام داده‌اند، اما سند قاطعی علیه هیچ‌کس وجود ندارد. اما سکانس آخر که شروع جنگ در آن اعلام می‌شود ناگهان به ما می‌گوید که مهم نیست دقیقاً چه کسی کدام جرم را مرتکب شده، مهم این است که جامعه‌ای این اندازه تهی از اخلاق و مسئولیت‌های انسانی، می‌تواند آغازگر جنگی جهانی باشد. هانکه در این فیلم می‌گوید جنگ نتیجۀ غرایز تخریب‌گر انسان است. در روستای روبان سفید، تمام مظاهر فرهنگ و تمدن حضور دارند: کلیسا و کشیش، پزشک، معلم، ارباب و نظام اقتصادی مشخص کشاورزی.

اما غرایز مرگ‌طلب انسان نتوانسته توسط تلاش‌های این نهادها متوقف شود. کودکان که نمایندۀ غرایز سرزنده و سرکوب‌نشدۀ انسانی هستند به صورت شیاطینی مهیب در فیلم ظاهر شده و بعضی از جنایات را می‌توان از جانب آنها دانست. چون در این اثر، شخصیت‌هایی که اهل روستا نیستند (مانند معلم) مرتکب جنایت نشدند، می‌توان دانست که‌ هانکه به این اشاره دارد: روستایی که تصویر شده نماینده‌ای از یک کشور فاسد است بین کشورهای سالم دیگر‌. پس می‌توان از غرایز تخریب و خشونت برخوردار بود اما مانند همان کشورهای سالم، جنگ‌افروز نشد؛ آن هم از طریق گسترش و تعمیق فرهنگ و تبدیل این غریزۀ بدوی و خام به اشکال والا و متمدنانه‌اش.

در فیلم پیانیست، موسیقی، تجلی زیبایی در میان زشتی جنگ جهانی دوم است. مرد جوانی که قبل از جنگ نوازندۀ پیانوست، در جنگ، به واسطۀ هنرش از مرگ نجات پیدا می‌کند و پس از جنگ نیز به نوازندگی‌اش ادامه می‌دهد. او مظهر نامیرایی هنر است در برابر تخریب جنگ. همان تقابل زندگی و مرگ که در هنر، به شکل استقامتی غیرقابل‌محاسبه، در برابر فروپاشی ظاهر می‌گردد.

در ضمن، انتخاب پدیدۀ موسیقی در این فیلم که در مقایسه با مثلاً معماری، هنری کاملاً انتزاعی است، بیانگر این موضوع است که اگر یک حکومت جائر، تمام میراث مادی مردمی ‌را محو کند، قادر نیست اندوختۀ معنوی آن‌ها را از بین ببرد.

در اواخر فیلم، جایی که پیانیست قطعه‌ای را به دستور افسر نازی می‌نوازد، صدای موسیقی که در کمال هماهنگی و سرخوشیست، در تصاویری از خردشدگی و فروپاشی ناشی از انفجار جاری می‌گردد و ما را غرق لذت می‌کند. همین زیبایی نشت‌‌کننده به‌ تدریج همه‌جا را غرق در شکوفایی می‌نماید و جنگ تمام می‌شود. همه‌چیز تمیز و مرتب می‌گردد و دوباره موسیقی نواخته می‌شود.

رابطۀ خصمانۀ افسر نازی و لهستانی در بند، به وسیلۀ هنر دچار استحاله شده و آن‌ها به دو دیرآشنا بدل می‌گردند. همه می‌دانند که باز هم جنگ، این بازوی مرگ، به سراغ جهان خواهد آمد، اما با هنر و خصوصاً موسیقی، از جهان کشمکش‌ها و تقابل‌ها به شکل موقتی خداحافظی می‌کنند.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا