درس‌گفتارها

ضدروشنگری در تاریخ سینما

درس‌گفتار فرهاد سلیمان‌نژاد

این درس‌گفتار متن پیاده‌شدۀ سخنان ارتجالی نویسنده است که پیش‌تر در صفحۀ فیلم آرا منتشر شده است و اکنون با جرح و تعدیلاتی به‌صورت مکتوب بازنشر می‌شود.

بخش اول

عنوان این درس‌گفتار «ضدروشنگری در تاریخ سینما» است و همچنان‌که از عنوان آن برمی‌آید، از منظر تاریخ ایده‌ها یا مفاهیم – به‌تعبیر انگلیسی History of Ideas – به تاریخ سینما می‌پردازد و نه تاریخ فلسفه. شاید پرسیده شود که چه تفاوتی میان تاریخ ایده‌ها یا مفاهیم و تاریخ فلسفه وجود دارد؟ پاسخ این است که یک مورخِ ایده‌ها و مفاهیم روند صیرورت، تکوین و تحول ایده‌ها را در طول تاریخ بررسی می‌کند: این‌که ایده‌ها و مفاهیم چه تعابیر و برداشت‌هایی را در روند تاریخ به خود گرفته‌اند و این تعابیر و برداشت‌ها چه تفاوت‌هایی با هم داشته‌اند. مثلاً مفهومی به‌نام «عدالت» را در نظر بگیرید. عدالت مفهومی است که رد آن از اولین متونی که توسط بشر نوشته شده، مثل ایلیاد و ادیسه، تا به امروز دیده می‌شود. در واقع، این مفهوم یک روند طولانی صیرورت و تکوین را سپری کرده است. یک مورخ ایده‌ها این مسئلۀ خطیر را بررسی می‌کند که مثلاً در دورۀ هومر، یونانیان چه تلقی‌ای از مفهوم عدالت داشته‌اند و در دوره‌های بعد، این تلقی چه تغییراتی کرده است و مجموع این تلقی‌ها، صرف‌نظر از این‌که ما آن‌ها را درست بدانیم یا نادرست، چه تأثیرات و تبعات سیاسی و اجتماعی داشته‌اند. تفاوت تاریخ فلسفه و تاریخ ایده – دست‌کم یکی از مهم‌ترین تفاوت‌های آن‌ها – هم در همین است: این‌که در تاریخ فلسفه مباحث انتزاعی در خصوص یک مفهوم – مانند عدالت – صورت می‌گیرد و بر سر این‌که عدالت چیست بحث انتقادی و جدلی صورت می‌گیرد و فیلسوفان بر سر حقانیت مواضع خود دربارۀ مفاهیم بحث می‌کنند. مورخ تاریخ ایده‌ها، اما، «ابتدا به ساکن» کاری به درستی یا نادرستی برداشت‌های مختلف از یک ایدۀ واحد ندارد و وظیفۀ اصلی‌اش این است که به کنه تلقی‌ها از یک مفهوم و ایده در برهه‌های مختلف تاریخ پی ببرد و بگوید که مثلاً یونانیان عصر هومر – صرف‌نظر از این‌که آیا شخصیتی به نام هومر واقعیت تاریخی داشته است یا نه – چگونه به عدالت می‌اندیشیدند و آن را چگونه تعریف می‌کردند و چه چیز را مصداق آن می‌دانستند.

در این درس‌گفتار از همین منظر به تاریخ سینما توجه می‌شود: این‌که آن‌چه در تاریخ فلسفه از آن به «ضدروشنگری» یاد می‌شود – جریانی که از قرن هجدهم آغاز شده و تا امروز هم ادامه یافته است – در واقع چگونه در تاریخ سینما متجلی یا متعین شده است.

در ابتدا باید درکی کلی از ضدروشنگری داشته باشیم که حصول خود این درک منوط به حصول شناختی به همان اندازه کلی از روشنگری است؛ چون ضدروشنگری، همچنان که از عنوان آن برمی‌آید، واکنشی علیه روشنگری بود.

به‌طور کلی، بن‌مایه‌های اصلی روشنگری را می‌توان در مفاهیم عقل‌محوری، فردگرایی، و به‌دنبال آن‌ها نظم سیاسی و اجتماعی لیبرال ـ دموکراتیک خلاصه کرد که بنا است در چارچوب آن حقوق فرد و فردانیت فرد محقق شود. پروژۀ روشنگری، با تمامی طول و تفصیل‌هایش که بسیار دامنه‌گستر است، بر یک غایت و هدف نهایی ناظر بود، و آن این است که با تکیه بر قوۀ عقلانیت بشری، که بنا به فرض فیلسوفان روشنگری در بین همۀ ابنای بشر مشترک است و همه از آن بهره‌ای دارند، انسان بتواند یک زیست بهتر با خیر بیشتر و یک زندگی توأم با صلح و امنیت و آرامش داشته باشد و هر روز بیشتر از دیروز شدت و دامنۀ آن را بیفزاید. در واقع، روشنگری بر یک ایدۀ خوشبینانه نسبت به زندگی و تاریخ و انسان و قوۀ ذاتی و مشترک عقلانیت بشری مبتنی است و به‌طور کلی، به نظام هستی از یک منظر خوشبینانه نگاه می‌کند و دیدش به جهان – به اساس هستی – خوشبینانه است.

در پس این خوشبینی، یک ایدۀ بسیار مهم قرار دارد که امروزه به آن ایدۀ «پیشرفت» می‌گوییم. روشنگری به دنبال این بود – یا دست‌کم مدعی بود که می‌تواند – که از طریق توسل به عقلانیت بشری، حیات انسان را در مسیر پیشرفت قرار دهد و زمینه‌ای را مهیا کند که نوع بشر یک زندگی بهتر را تجربه کند.

البته، این هرگز بدان معنا نبود که فیلسوفان روشنگری، حتی خوشبین‌ترین‌هایشان مانند کندورسه و لاوازیه، یک نگاه ایدئولوژیک به پیشرفت داشتند. برعکس، برخی از آن‌ها – که کم هم نبودند – نوعاً به‌دلیل واقع‌بینی‌شان در مواجهه با نوع بشر و جاه‌طلبی‌های نهادینه‌اش بدبینی کلبی‌مسلکانه‌ای داشتند. یعنی با این‌که به‌طور کلی وضعیت دورۀ خود را به‌مراتب بهتر از قبل می‌دانستند، پیش‌بینی‌های قطعی دربارۀ آینده نمی‌کردند و نمی‌گفتند که آینده هم قطعاً بهتر از امروز خواهد بود. در واقع، آن‌ها با این‌که بر این عقیده بودند که تاریخ بشری، به‌طور کلی، هر روز بهتر از دیروز شده است و این را به‌عنوان یک دگم یا یک جزم مرکزی پذیرفته بودند، اما هرگز این را به آینده تعمیم نمی‌دادند و نگاهشان به آینده با خوشبینی مطلق و بی‌قیدوشرط همراه نبود. برای مثال، می‌توان به امانوئل کانت اشاره کرد که مهم‌ترین فیلسوف روشنگری است، چراکه بعد از تقریباً یکصد سال گذر از آغاز روشنگری، اولین فیلسوفی بود که سعی کرد این جریان را به‌لحاظ فلسفی (در مقاله‌ای «در پاسخ به پرسش روشنگری چیست») صورت‌بندی کند. او به‌هیچ‌وجه یک خوشبین هپروتی نبود. مثلاً در سرآغاز یکی از مهم‌ترین رساله‌های خود به نام صلح پایدار – که درعین‌حال یکی از مهم‌ترین آثار فلسفۀ سیاسی در کل تاریخ است و نوعاً آن را واضع مهم‌ترین نهادهای بین‌المللی جهان مدرن یعنی سازمان ملل متحد می‌دانند – با نگاهی بدبینانه می‌گوید که تحقق صلح پایدار ممکن است در گورستان ممکن شود! یعنی این‌که شاید اگر یک روز همۀ انسان‌ها بمیرند، بتوانیم انتظار یک صلح پایدار را داشته باشیم. بااین‌حال، در همان رساله پیش‌شرط‌هایی را مطرح می‌کند (این‌که آن پیش‌شرط‌ها چیستند این‌جا موضوع بحث نیست) و می‌گوید که اگر آن‌ها را محقق کنیم، ممکن است امیدوار باشیم که روزی به یک صلح پایدار برسیم.

بنابراین، فلسفۀ روشنگری به‌طور کلی یک خوشبینی نسبت به اساس زندگی دارد و فیلسوفان روشنگری به ذات زندگی و انسان درکل خوشبینانه می‌نگرند. آن‌ها به‌دنبال این هستند که از شدت آلام و درد و رنج بشر کم کنند و تصورشان بر این است که اگر انسان به عقل خود تکیه کند و بکوشد یک نظم سیاسی لیبرال ـ دموکراتیک حاکم کند و از حقوق فرد حراست نماید، آن وقت می‌تواند زندگی بهتری داشته باشد.

ضدروشنگری دقیقاً علیه همین برداشت محوری روشنگری می‌خروشد. برخلاف فیلسوفان روشنگری، فیلسوفان ضدروشنگری – اگر هم نه همه‌شان، دست‌کم بیشترشان – نگاه بدبینانه‌ای هم به ذات انسان و هم به خود نظام خلقت دارند. برای مثال، فیلسوف‌های ضدانقلابی فرانسه مانند آگوستین بارول و لوئی دوبونالد اساساً دیدی بسیار منفی به انسان داشتند و تصور می‌کردند که انسان فی‌ذاته موجودی جاه‌طلب و شرور است و به‌شکل غریزی به دنبال این است که سیطره پیدا کند و نیروی عقل انسانی دست‌بالا به‌عنوان یک ابزار خطرناک در راستای این سیطره‌جویی عمل می‌کند و از آن خیری درنمی‌آید. بنابراین، نیروی فراتری باید باشد که بتواند این ذات را مهار کند که هرچه باشد قوۀ عقل نیست و عقل خودش باید توسط قوۀ دیگری مهار شود. فراتر از این، خود زندگی ذاتاً آبستن شر است و پدیدۀ خیری نیست و خوشا به حال کسانی که اساساً به دنیا نمی‌آیند و اگر هم به دنیا می‌آیند، زودتر از دنیا می‌روند یا افسار اختیار خود را به دست یک مرجع والاتر و مطلق می‌سپارند. این ایده دربارۀ ذات انسان و اساس خلقت و نظام آفرینش یک ایدۀ بسیار مهم در فلسفۀ ضدروشنگری است که در تقابل با خوشبینی روشنگری قرار دارد و تاریخ و دامنۀ آن بسیار گسترده است و در حوزه‌های مختلف فکری، از فلسفه و ادبیات گرفته تا نمایشنامه و نقاشی و سینما، می‌توانیم رد آن را پیدا کنیم.

 

پرتقال کوکی: بیانیه‌ای علیه روان‌پزشکی

در تاریخ سینما، یکی از شاخص‌ترین چهره‌هایی که این عقل‌ستیزی و به موازات آن علم‌ستیزی را پیش برده استنلی کوبریک است، به‌طور مشخص در فیلم پرتقال کوکی. در این فیلم، چند جوان آنارشیست گروهی را تشکیل داده‌اند و به تجاوز و تعدی مشغول‌اند که سکانس‌های اولیۀ فیلم روایت خشنی از آن به دست می‌دهد. تا این‌که دستگیر می‌شوند و سردستۀ آن‌ها به دست یک روان‌پزشک سپرده می‌شود. آن روان‌پزشک شروع می‌کند به کار کردن روی روح و روان او و طی یک پروسه او را به یک انسان رام و اهلی تبدیل می‌کند و در واقع، آن نظام ارزشی جامعه را که علیه آن شوریده می‌پذیرد. چیزی که کوبریک به ما بازنمایی می‌کند این است که آن‌چه ما به آن روان‌پزشکی می‌گوییم و به آن یک هالۀ قدسی می‌بخشیم و در واقع برای آن حجیت و اتوریته قائل می‌شویم، چیزی نیست جز ابزاری برای دست‌آموز کردن افرادی که نظم حاکم به آن‌ها آنارشیست، دیوانه، مجنون، قانون‌ستیز، هنجارشکن و از این قبیل می‌گوید و آن‌ها را از اراده و فردیت تهی می‌کند.

در همان دوره‌ای که کوبریک این بازنمایی منفی را از علم روان‌پزشکی ارائه می‌دهد، ما در اروپا و آمریکا شاهد یک جنبش بسیار گسترده‌تر هستیم که به آن «جنبش ضدروان‌پزشکی» می‌گویند که در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ در انگلستان شکل‌ گرفت و یکی از مهم‌ترین چهره‌های آن، میشل فوکوی فرانسوی است. پروژۀ فکری فوکو همین است و او در آثار مختلفش این را بررسی می‌کند که چگونه گفتمان مدرن، جهان مدرن و نظم قدرت مدرن ابزارهایی را برای پیشبرد هژمونی خود درست می‌کند که یکی از مهم‌ترین و کاراترین آن‌ها، به‌گفتۀ فوکو، روان‌پزشکی است که به‌طور مشخص موضوع کتاب تاریخ جنون است. فوکو در این کتاب می‌گوید روان‌پزشکی به‌مثابۀ یک علم مدرن چیزی نیست جز ابزاری در اختیار نظم مدرن قدرت تا بتواند هژمونی خود را اِعمال کند و تمامی نیروهایی را که در این دیسکورس یا گفتمان نمی‌گنجند و آن گفتمان را زیر سؤال می‌برند تحت انقیاد دربیاورد.

فیلم پرتقال کوکی را باید در همین کانتکست قرار داد. روان‌پزشکی در خاستگاه خود، در فرانسه، آن‌گونه که میشل فوکو در همان کتاب تاریخ جنون بررسی کرده، دستاورد بسیار بزرگی بوده است. فوکو راجع به دو روان‌پزشک، پروفسور پینل و پروفسور توک، بحث می‌کند که نوعاً پدران روان‌پزشکی محسوب می‌شوند. آن‌ها اولین کسانی بودند که اعلام کردند جنون یک پادافرۀ الهی نیست؛ عذابی نیست که خداوند بر برخی افراد گناهکار نازل کرده باشد و در واقع یک عقوبت الهی نیست، بلکه جنون یک بیماری است. بسیار بدیهی هست که پس از پینل و توک برخورد با مجانین انسانی‌تر شد. دیگر یک دیوانه را کتک نمی‌زدند، تعذیبش نمی‌کردند و جسمش را تحت آزار قرار نمی‌دادند. وقتی جنون به یک بیماری استحاله پیدا کرد، برخورد با دیوانگان هم انسانی‌تر شد. اما آن‌چه فوکو و کوبریک و کل جنبش ضدروان‌پزشکی بازنمایی می‌کنند این است که این امر صرفاً ظاهری انسانی دارد، اما در عمل این‌گونه نیست. نظم جدیدی از قدرت شکل گرفته است و این نظم جدید قدرت از طریق آن‌چه ما به آن «عقلانیت» می‌گوییم مشروعیت پیدا می‌کند و هر آن‌چه را که – هر موجودی، هر عنصری را که – در این تعریف از عقلانیت قرار نگیرد از جامعه حذف می‌کند.

کوبریک یک نکتۀ بسیار مهم دیگر را هم مطرح می‌کند که شاید درک آن موجب شود این تفسیر را تعدیل کنیم، و آن این است که در فیلم نشان می‌دهد دگرگونی سردستۀ آن باند آنارشیست یک امر خودخواسته نیست. ذهن و ارادۀ او، در واقع، دچار انقیاد می‌شود؛ به این معنی که در آخر فیلم، آن شخص دیگر یک فرد دارای ارادۀ خودمختار نیست؛ انسانی نیست که خودخواسته به این نتیجه رسیده باشد که رویۀ سابقش نادرست بوده است. او به یک مترسک، به یک ماشین، تبدیل شده است؛ ماشینی که اختیار و اراده‌اش در دست دیگری – در این‌جا یک روان‌پزشک – است. این‌که در فیلم چه کسی این هشدار را می‌دهد بسیار تعیین‌کننده است: یک کشیش. چرا کسی که نماد نهاد مذهب است چنین هشداری می‌دهد و چرا کوبریک یک کشیش را برای دادن این هشدار انتخاب می‌کند؟ آیا کوبریک می‌خواهد نهاد کلیسا و دین را به‌عنوان نهادی معرفی کند که دربارۀ کژکارکردهای نهادهای مدرن علمی هشدار می‌دهد؟

دو نکته در این‌جا حائز اهمیت است. یکی همان است که گفتیم؛ این‌که سردستۀ آن باند آنارشیست از فردیت خود تهی شده است. همچنان که کانت مطرح می‌کند، اساسی‌ترین رکن در حیات اخلاقی بشر ارادۀ خودمختار است. یعنی انسان تا زمانی انسان اخلاقی است که ارادۀ خودمختار داشته باشد. بدون ارادۀ خودمختار، ما نسبت به رفتارهای خود مسئولیت اخلاقی نداریم. این چیزی است که کانت در فلسفۀ اخلاق خود می‌گوید. بنابراین، هرگونه تغییر و تحول در درون انسان موکول است به این‌که آگاهانه و از روی اراده باشد. کوبریک در فیلم خود اعلام می‌کند که تغییر و تحولی که در سردستۀ باند آنارشیست رخ داده از روی اختیار نبوده و کس دیگری او را دچار انقیاد کرده و اراده‌اش را از او گرفته است و بنابراین تحولش یک رخداد اخلاقی نیست. اگر او قبلاً از روی اراده مرتکب جنایت می‌شد و در برابر جنایتش مسئول بود، اکنون این تغییر و تحول که در او رخ داده ارزش اخلاقی ندارد.

حال آیا با در نظر گرفتن جمیع این جهات می‌توانیم استنلی کوبریک را جزو یکی از چهره‌های شاخص ضدروشنگری در تاریخ سینما قلمداد کنیم؟ اگر مبنا را بر آن بازنمایی که از علم روان‌پزشکی ارائه می‌دهد بگذاریم پاسخ مثبت خواهد بود. اما اگر هشداری را در نظر بگیریم که از زبان یک کشیش مبنی بر تهی شدن فرد از ارادۀ خودمختار می‌دهد پاسخ منفی خواهد بود.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا